توضیحات
خلاصه:
داستان دختری که از بچگی یاد میگیره مرد خونه باشه چون مردی
دور و برش نمیبینه که بهش تکیه کنه و در آخر نامردی دنیاش رو سیاه
میکنه حالا باید دید بین این همه سیاهی عشق در خونه این دختر میاد یا نه
مقدمه :
-خورشید مرده بود؛
و هیچکس نمیدانست
که نام آن کبوتر غمگین
کز قلبها گریخته، ایمان است.
#فروغ_فرخزاد
قسمتی از رمان :
– مرسی آقا پیاده میشم
ایستاد ، هزاری رو به سمتش گرفتم و منتظر موندم که صد تومن بقیه اش رو بهم بده و اون هم منتظر موند تا من پیاده بشم … انگار قصد پس دادن بقیه پول رو نداشت پرسیدم:
– ببخشید آقا چقدر شد؟
چنان چشم غره ای بهم رفت که گفتم همین الان بلند میشه از ماشین پرتم میکنه بیرون و با تحاکم گفت:
– هزار تومن
این یعنی دهانت رو ببند و پیاده شو این همه راه آوردمت خداتو شکر کن فقط هزار تومن گرفتم … حوصله نداشتم مثل راننده دیروزی باهاش بحث کنم خودشون بودن و انصافشون فوقش مثل دیروز اعصاب خودمو خرد میکردم و باهاش بحث میکردم آخرش میگفت خرده ندارم و خودش رو راحت میکرد یا مثل اون راننده