توضیحات
قطره های باران به شیشه ضربه می زد و بخار روی شیشه می نشست
.. قطره ها که از تن شیشه فرو می ریختند تمام گرد و غبار آن را می شستند
ولی بخار هنوز پابرجا بود.. با چشم ابرهای تیره را دنبال کردم؛ فنجان را
به سمت دهان بردم داغی قهوه لبم را سوزاند ولی بی اعتنا نوشیدم
داغی از لبم به سمت معده ام راه گرفت و من بی توجه به این سوختن
دوباره نوشیدم.. زندگی من داغ تر از این قهوه است آنقدر داغ که دیگر
سوختنی را حس نمیکنم و من چقدر محتاج مسکنی قوی هستم تا به
وجود پرآشوبم تزریق شود، آرامش و رخوتی به تمام تنم ببخشد و مغزم
را به قدری بی حس کند که از این بی حسی لذت ببرم. کاش چنین مسکنی وجود داشت.
قسمتی از متن رمان :
دستم را روی شیشه بخار گرفته گذاشتم دوباره انگار چیزی در
درونم حرکت کرد و من باز هم غرق در آن حس عجیب چشمانم
را بستم گویا چیزی در وجودم شکل میگرفت که از توصیف آن
عاجز بودم.. نمیدانم چرا این روزها تمام حواسم به دنبال واژه ای
عمیق به نام مادر است، نمیدانم چرا گوش هایم آوای مادر را
طور دیگری می شنوند.. هجوم این حس نا آشنا در درونم
ذهنم را به سمتی کشاند که هر روز کبوتر جلد بامش شده؛ صدایش
در گوشم نشست« منِ دیوونه هنوز هم دوستت دارم» صداها
منعکس شدند، پررنگ تر شدند واژه ها چرخ خوردند و نامفهوم
شدند و در میان تمام واژه های مبهم و تار کلمه ای خودش
را به رخ کشید و در ذهنم بالا و پایین شد: «خیانت»
چشمانم را سریع گشودم تاثیر این واژه تا چشمانم کشیده
شد و ماحصل آن قطره اشکی به زلالی باران بود که روی
گونه ام راه یافت. نفسم را لرزان بیرون فرستاده و به آسمان
خیره شدم در حالی که پنجه هایم با تمام توان در حال فشار
آوردن به تنِ فنجان قهوه نیم خورده یِ سرد شده ام بود
خیلی زیبا و قشنگ است این رمان.برای اولین بار رمان به این خوبی نخونده بودم.
اگر کامل باشد عالی است