توضیحات
منم آن رقاص پر آوازه و فتانه ی شهر…
چشم ها دنبالم کشیده و هر مردی برای دست درازی من پیش قدم می شود…
اما نگاه من دنبال آنی است که چند روزی ست انتهای کاباره مینشیند و مغرور تماشایم می کند… مصر می شوم برای دل ربودن از چشمان بی خیالش…
تو بزن تا من برقصم…
نویسنده ی رمان بی نظیر و به چاپ رسیده ی کمند و رمان فروشی در بند تو آزادم…
و این بار نیز غوغا به پا می کند…
مقدمه
مقابل آینه ایستادم وبه سرتاپام نگاهی انداختم همه چیز خوب بنظر می رسید. رژلب سرخی که روی لبهام بود کاملا با لباس زیبای قرمز رنگم همخوانی داشت. موهای بلند و پیچ خورده م و روی شونه های …