فرناز دختری مذهبی و خودساخته که برای کمک به شرایط مالی خانواده اقدام به مهاجرت غیر قانونی میکنه و دست بر قضا گیر
باند قاچاق دختر میافته…وارد عمارتی مخوف میشه و برای حفظ نجابتش با چنگ و دندون میجنگه….و این در شرایطیه که خیلی
از دخترهای گرفتار اون عمارت، موفق نشدن و حیثتشون لگه دار شده..
این میان مردی مرموز وارد عمارت میشه #مردی که خریدار دخترهاست و با رفتارش احساسات دخترانه ی فرناز مذهبی داستان را دستخوش التهاب میکنه…
#آیا فرناز موفق میشه همچنان با قدرت پیش بره و ازحیثتش دفاع کنه…#آیا احساسش به اون مرد ایمان فرناز نشانه رفته#
آیا قدم اشتباهی که فرناز برای مهاجرت برداشته تا خود ثریا کج بالا میره# آیا فرناز موفق میشه از آن عمارت مخوف نجات پیدا کنه و با دل رمیده اش کنار بیاد#
واما آن مرد# مردی که بدجور احساس دختر داستان به بازی گرفته؟؟؟؟؟
باید داستان رو بخونید تا معماهای داستان یک به یک براتون حل بشه
قسمتی از این رمان :
با اشتیاقی ظاهری فرچه ی رنگ لابه لای موهای سفید و سیاه مامان حرکت میدادم و فک میزدم…
یقین داشتم کلافه اس ..مطمئن بودم گیر افتاده و قدرت اعتراض کردن را رو ندارد برای همین سعی میکردم با حرف زدن و مزه
ریختن سرش گرم کنم بلکه بتوانم به طور موقتم که شده این سفید ی های مزاحم رو ازجلوی چشمم دور کنم…
این روزها زیاد سفید به نظر میامد..بیشتر از هر وقت دیگری ..بیشتر از همه ی سال هایی که پشت سر گذاشته و هرروز صبحم
را با نگاه کردن به چهره ی مادرانه اش شروع کرده بودم..
بیزار بودم “از ضعف وناتوانی”از درد و زمین گیری “واز هرچیزی که بوی غم میداد…
از سفید هایی که نشانه ای از غم بزرگ درون مادرم بودو حس میکردم او را ضعیف تر و پیر تر از هر زمانی نشان میدهد
سرم خم کردم تو صورتش
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.